تمیز بخش خودآگاه و ناخودآگاه ذهن

منِ ذهنی. در روانشناسی به منِ ذهنی " ایگو" گفته می شود. منِ ذهنی بخش خودآگاه ذهن شماست. دقت کنید منِ ذهنی شما نیستید ولی دستیار زیرک و زبردست شما در ساعات بیداریتان میباشد. منِ ذهنی از طریق حواس پنج گانه از دنیای اطراف اطلاعات دریافت می کند و مطلع میشود. با چشم پیرامون خود را میبیند، با گوش صداها را میشنود با پوست دنیای قابل لمس اطراف را لمس میکند، با زبان طعم خوردنی ها را می چشد و با بینی وارد دنیای بوهای مختلف می شود.

منِ ذهنی کاری به مدیریت ارگانهای حیاتی مانند قلب و ریه و مغز و گوارش و گردش خون ندارد و مدیریت اینها به حوزه ذهن ناخودآگاه سپرده شده است، اما از لحظه ای که از خواب بیدار میشوید منِ ذهنی مانند سیستم عاملِ یک کامپیوتر استارت و بوت میشود و همچون دستیاری در خدمت شماست باز تاکید می کنم شما نیستید اما به شما کمک میکند حرف بزنید به شما کمک میکند به تجزیه و تحلیل

اطلاعات دریافتی از طریق حواس پنجگانه بپردازید و تصمیم بگیرید، به شما کمک میکند به دنیای بیرون پاسخهای حرکتی بدهید، به شما کمک میکند زبان، حرفه و مهارت بیاموزید و...

تصور انجام همۀ این امور بدون داشتن یک منِ ذهنی محال است و بدون آن نهایتا همچون حیوانات به کمک غریزه فقط قادر بودیم به نیازهای بسیار اولیه خود پاسخ داده و محدودترین ارتباطات را با دنیای بیرون داشته باشیم. ذهن هوشیار خصوصیاتی دارد که در مورد آنها صحبت خواهیم کرد و به مدد این خصوصیات است که انسانها توانسته اند پیشرفت کرده و به علوم و تکنولوژی دست یابند. اما در عین حال بدبختی ها و مشکلات و مصائبی هم که در ابعاد اخلاقی و اقتصادی و امنیتی و محیط زیستی بوجود آمدهاست زیر سر این موجود مجازی یعنی منِ ذهنی میباشد، شخصاً هیچ وقت یک منِ ذهنیِ خوب متصور نیستم، در حقیقت منِ ذهنی همان گرگ درونی ماست که اگر مهار نشود اول ما را خواهد درید بعد اطرافیانمان را و برعکس من ذهنی کنترل شده باعث سعادت و آرامش ما خواهدشد، پس نه بدون او زندگی ممکن است و نه با او زندگی راحت.

منِ ذهنی لحظه تولد با شما متولد شد. منِ ذهنی اولیه خیلی ناتوان بود اما هم پای توانمندی جسم با آن توانمند شد. منِ ذهنی چیزی نیست جز تلاش اطرافیان به خصوص والدین و خواهر و برادرها برای تربیت ما و آموختن به ما. منِ ذهنی در حقیقت چسباندن برچسب هایی است که افراد پیرامون ما توانستند بر خودِ واقعی ما بچسبانند از همان اولین روزها ما را به یک اسمِ خاص خواندند و صدا کردند و معرفی کردند. کودک در ماههای اول اعتنایی به اسم خود نمیکند ولی به مرور می آموزد که آن اسم مترادف است با او و وقتی میشنود باید بداند او را خطاب قرار دادهاند. پس اسم میشود اولین برچسب وجودی ما، بعد مادر و پدر، ما متوجه می شویم که نقش آنها نسبت به ما چیست و چون موجود ضعیف و ناتوانی هم هستیم و بصورت غریزی محتاج نگهداری، آنها را حامیان و آغوش های گرم و مطمئن برای پناه بردن خواهیم شناخت. زدن برچسب ها همینطور که بزرگ میشویم ادامه دارد با اسباب بازیهایمان مفهوم مالِ من بودن و مالکیت را خواهیم آموخت. تذکرها و هشدارها، منِ ذهنی را نسبت به مسائل و مواردی محتاط و هوشیار و شرطی میکند تا برای حفاظت از خود به آنها اهمیت بدهد و از بعضی چیزها بترسد، اندکی بعد برچسب جنسیت را هم بر روی خود حس کرده و متوجه میشویم که دختر یا پسر هستیم و این فرآیند در بزرگسالی هم هرچند کندتر ادامه دارد تا زمانی که از دنیا برویم. تا زمانی که به سن جوانی برسیم این منِ ذهنی تقریبا کامل شده و تشکیل گردیده است و در حقیقت ما چیزی نیستیم جز انبوهی از برچسب ها که بر ساختار اولیه ما چسبانده شده است و رونوشتی هستیم از ذهنهایی که ما را تربیت کردند و در مسیر رشد ما حضور داشته اند.